(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل چهارم »

با صداي بوق ماشین ها و سرو صداي مردم از خواب بیدار شده بود. مادرش روي صندلی کنار او خوابش برده بود.

سرمی به دستش وصل نبود و احساس می کرد که حالش از روزهاي پیش بهتر است.آرام از جایش بلند شد و چند
قدم در اتاق زد و روي صندلی کنار پنجره نشست. خیلی وقت بود که به غیر از دیوار هاي سرد و تاریک
بیمارستان جاي دیگري را ندیده بود. صداي بچه هایی که با پدر و مادرهایشان این طرف و آن طرف می رفتند ،
انسان را به شوق می آورد. پارك جلوي بیمارستان هم با درختان سرو و کاج هاي بلند انسان را به یاد جنگل هاي
شمال می انداخت و خستگی را از تن به در می کرد. پنجره را باز کرد. هواي فوق العاده خنک و خوبی بود.
چشمایش را بست تا نسیم صبح بهاري به صورت او بخورد و او بتواند آن را با تمام وجود احساس کند. ریحانه
خانم ناگهان از جا پرید و گفت:
 

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 « فصل سوم »

حدود ساعت نه صبح بود که دکتر براي معاینه اش وارد اتاق شد. مادرش کنار تختش خوابش برده بود ولی با باز
شدن در و آمدن دکتر او نیز از خواب بیدار شد. آرش ، آرام آرام داشت چشمانش را باز می کرد. مادرش که این
صحنه را دیده بود، گفت:
الهی قربونت برم آرش جون. مادر به هوش اومدي... حالت خوبه؟
آرش که توان پاسخ دادن نداشت ، سري تکان داد. دکتر جلو آمد و آرش را معاینه کرد و چند سوال کوتاه از آرش
پرسید و از او خواست که آرش به آنها با آره یا نه پاسخ دهد. با خوشرویی دستی به سر آرش کشید و گفت:
خیلی شانس آوردي ضربه ي سنگینی به سرت خورده بود و بعد رو به ریحانه خانم کرد و گفت:
خدا رو شکر مثل اینکه حالش بهتره .
ریحانه خانم در حالی که اشکهایش را پاك می کرد، گفت:
دستت درد نکنه آقا محمود. من آرشمو از شما دارم

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:21 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل دوم »

چند روز گذشته بود. مهدیس و آرش بهتر دیده بودند چند روزي به خاطر بهانه جویی هاي ایرج خان، یکدیگر را
نبینند و دیدارهاي آنها فقط به سلام و علیک هایی که احیانا همدیگر را در باغ می دیدند، خلاصه می شد.
مهدیس از رفتارهاي آرش سر در نمی آرود ، ولی او را هنگامی که در باغ مشغول آب دادن به گل ها بود، تماشا
می کرد. او فکر می کرد شاید آرش به خاطر اینکه آن روز غرورش پیش او شکسته بود، روي دیدن مهدیس را
نداشت. صبح زود از خواب بیدار شده بود. لباس صورتی رنگی پوشیده بود و موهاي روشن و لطیفش را شانه زد و
هنگامی که آرش داشت از باغ خارج می شد، به سرعت به دنبال او دوید و صدا کرد:
آرش
آرش وقتی به سوي مهدیس برگشت، زیبایی شاهزاده ي رویاهایش، مات و مبهوتش کرد . نور خورشید از پشت
به قامت رعنا و متناسب مهدیس می تابید و نسیم خنک بهاري موهایش را به پرواز درآروده بود و در آن صبح

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل اول »
در باغ نشسته بود و در افکارش غرق شده بود. نمی دانست که چطور به اینجا رسیده بود ولی دوست داشت هر
چیزي که به آن رسیده یا نرسیده بود دوست می داشت. از آن موقع که چشم باز کرده بود در عمارت بزرگ یکی
از پولدارترین مردان تهران با پدر و مادرش به عنوان سرایدار زندگی می کرد.پدر و مادرش تمام جوانیشان را در
این خانه سپري کرده بودند و چه چیزها که از این مرد نشنیده بودند ولی براي آسایش تنها فرزندشان مشقت ها
را قبول کرده بودند و حالا بعد از ، از دست دادن پدرش این او بود که می بایست هم وظیفه ي پدر را به دوش می
کشید و هم از مادر مراقبت می کرد. ولی اي کاش که همه چیز به همین چیزها ختم می شد ولی حرف دیگري هم
بود که هیچ وقت جرئت گفتن آن را نداشت. در همین افکار غوطه ور بود که صداهاي خنده هایش به گوشش
رسید. گویی مست شده بود و چیز دیگري را نمی شنید. آن قدر حواسش پرت شده بود که آمدن آن ها را که در
مقابلش ایستاده بودند را حس نمی کرد. ناگهان چشمش به آنها افتاد و خیلی سریع بلند شد و خود را پیدا کرد و
گفت:

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ي امیر بروم. از
گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم هاي گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می
رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند
بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توي بغلش و با بی حوصلگی
گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک
ساعت منو توي آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوري گفتم:

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 16:4 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

 

 

 

 

 

چنگالa

 

 

 

صادق هدايت

 احمد همينكه وارد خانه شد، نگاه مظنوني ب ه دور حياط انداخت، بعد با چوب دستي خودش ب ه در قهوه اي

رنگ اطاق روي آب انبار زد و آهسته گفت:

« !.. ربابه ربابه »

در باز شد و دختر رنگ پريد هاي هراسان بيرون آمد :

« . داداشي تو هستي ؟ بيا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاريك كوچك كه تا كمركش ديوار نم كشيده بود داخل شدند . سيد احمد

عصايش را كنار اطاق گذاشت و روي نمد كهنه گوشة اطاق نشست . ربابه هم جلو او نشست . ولي ب ر خلاف

معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود . سيد احمد بعد از آنكه مدتي خيره به چشمهاي اشك آلود او نگاه كرد از روي

بي ميلي پرسيد :

« ؟ ننجون كجاست »

ربابه با صداي ني مگرفته گفت :

« . گور مرگش اون اطاق خوابيده »

« ؟ خوابيده »

آره امروز من آشپزخانه را جارو ميز دم ، چادرم گرفت به كاسة چيني، همانيكه رويش گلهاي سرخ داشت، »

افتاد و شكست اگر بداني ننجون چه بسرم آورد گيسهايم رو گرفت مشت مشت كند هي سرم را بديوار

ميزد ، به ننم فحش ميداد. ميگفت آن ننة گور بگوريت، بابام هم اونجا وايساده بود ميخنديد

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 فصل دوم

صداي مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توي حیاط می آمد که:
هزار بار گفتم این کتري منو دست نزنین، بابا این کتري مال وضوي منه، مگه حریف شدم؟! والله »
وا، خانم، من کتري رو » : مادرم جواب داد «! من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد
یعنی ما اختیار یه کتري رو هم توي » : خانوم جون گفت «. برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا
«. اختیار دارین همه ي این خونه اختیارش با شماست » : مادرم با ناراحتی گفت «!؟ این خونه ندریم
ننه، آدم که پیر می » : خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت
شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتري که جایش عوض می شه
ها، می ترسم دست ناپاك جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی
«... چسبه، اگر نه

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1398برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

                                           

 سلام به وبلاگ خود خوش امديد,اميدوارم بهتون خوش بگذره,لطفا نظرات و پيشنهاد هاى خود را بفرستيد تا بررسى کنيم.,اميدوارم لحضات خوبی را در این وب سپری کنید.

                                                                 

                            تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:29 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین
میگویند روزی سلطان كورش ذوالقرنین تعداد عالمان ، دانشمندان و منجمان برجسته عصر خویش را به اصطلاح از چهار گوشه حکمروای خویش در تالار بزرگ قصر پادشاهی اش دعوت نموده که بعد از صرف طعام تمام حاضرین را مخاطب قرار داده و گفت که : دوستان عزیز امروز بخاطر یک مطلب بسیار مهم در این تالار بزرگ شما را جمع نمودم ؛ و میخواهم که آنزا با همه تان در میان گذاشته و همچنان از نظریات سالم تان مستفید شده باشم . طوری مثال تقریباً در نصف کره زمین حکمروای داشته و دارم و لیکن افسوس صد افسوس ؟ در جمله حاضرین جلسه جناب حضرت لقمان حکیم صاحب نیز حضور داشته به نمایندگی از جمع حاضرین از جایش بلند شده گفت: ای سلطان عالم ما همه میدانیم که واقعاً قدرت نصف کره زمین در دست شماس بوده و در سر زمین شما به اصطلاح آفتاب هم غروب نمیکند در حالیکه بمقدار بی شماری جواهرات هم داشته و دارید . و لیکن با تاسف عرض نمود که مه معنی افسوس صد افسوس گفتن شما را ندانسته و اگر لطف نموده آنرا بما شرح دهید ممنون میشویم ـ

 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:28 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

حکایت دوم سلطان بایزید بسطامی

گویند روزی شخصی بحضور سلطان بایزید صاحب آمده و گفت: که قربانت شوم یا سلطان این تسبیح که در دست داشته و دارم به تعداد یکهزار دانه دارد و خواهش می نمایم تا مرا رهنمائی نماید که روزانه چند مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم؟

جناب مبارک با یزید صاحب گفت: که روزانه به تعداد پنج مرتبه خداوند را یاد کن. آن مرد باز هم سوال نمود که قربانت شوم من میگویم که خداوند بزرگ را روزانه چند هزار مرتبه یاد نمایم شما میگوید که پنج مرتبه؟

جناب بای یزید صاحب گفت اگر بالایت پنج مرتبه اضافی می نماید روزانه سه مراتب خداوند بزرگ را یاد بکن ـ

آن مرد پیش خود گفت: که اصلاً جناب مبارک متوجه گپ من نشده باز هم عرض نمود: شما حرف مرا هسچ متوجه نشده در حالیکه در دستم تسبح یکهزار دانه است که من میخواهم روزانه چندین هزار مرتبه خداوند بزرگ را یاد نمایم و شما میگوید که سه مراتب ؟

سلطان بایزید فرمود: اگر روزانه سه مرتبه هم بتو مشکل است پس در آنصورت یک مرتبه در روز خدواند متعال را یاد کن ـ

آن مرد گفت: قربانت شوم ببین که من چه میگویم و شما مرا چگونه رهنمائی مینماید؟

در همین موقع حضرت بسطامی صاحب سخت جلالی شده و گفت: ای مرد ریا کار پس حالا بزبان بای یزید بگو که یا الله ! زمانیکه آنمرد ریا کار بزبان آن مبارک یا الله میگوید بقدرت خداوند متعال دفعتاً جان بحق داده خاکستر گردید و محو گشت ـ

 

حکایت دیگری از سلطان بایزید بسطامی

میگویند روز از روزها حضرت امام جعفر علیه الرحمه در کلبه درویشی و فقیرانه شان مصروف مطالعه نمودن بودند که بعد از یک مدت کتاب خود را بسته نموده و بیکی از شاگردان خود که آنهم جناب سلطان بایزید بسطامی بود دستور داده و گفتند که یا بایزید: تو کتاب دیگر مرا بدستم بده ؟

سلطان بایزید عرض نموده گفت: قربانت شوم کتاب دیگر تان در کجاست؟ جناب امام جعفر صاحب گفت: در طاق دیگر است . بایزید بسطامی گفت در کدام طاق؟

با شنیدن چنین جوابی عصاب آن مبارک خراب شده و گفت: یا بایزید بسطامی از مدت هفت سال بدینطرف می شود که تو در این کلبه فقیرانه من خدمت میکنی و حالا میگوئی که در کدام طاق است ؟

در جواب آن مبارک بایزید بسطامی گفتند که قربانت شوم : شما راست میگوید که از مدت هفت سال بدینطرف من در اینجا بخدمت شما مصروف بوده و هستم و لیکن من در طول همین مدت بجز از طاق ابرو جناب مبارک دیگر طاقی را اصلاً نگاه نکردم. با شنیدن این سخن در حالت امام جعفر صادق تغیری رخ داده و روی به بسطامی کرده و گفتند یا بایزید پیش بیا !ـ

زمانیکه آنجناب پیش آمدند برایش گفت: که دهان خود را باز کن؟

میگویند زمانیکه جناب سلطان بایزید دهان خود را باز نمو در همین موقع جناب امام جعفر صادق علیه رحمه از عمیق دل در دهان آنحضرت کوف نموده که میگویند به امر خداوند بزرگ یک نوری در داخل سینه اش هویدا گردید که بعداً آن مبارک در سراسر بلاک های اسلامی شهرت پیدا نمود.


جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

حکایت سلطان سید احمد کبیر

میگویند: که در حدود چندین سال قبل از امروز دریکی از گوشه های قریه ولایت لوگر شخص نهایت مسلمان و قدرتمندی بنام ملک غلام سخی در یک قلعه بزرگ زندگی مینمود که در بین مردم از شهرت خاصی بر خورد دار بوده و تماماً مردم آن محل وی را دوست داشتنـد ـ

در زندگی خویش صرف یک دختر بنام گلچهره داشته که آنهم در بین دختران قریه و ده از نگاه اخلاق ، زیبائی و رویه نیک همچنان صورت خدا دادش به اصطلاح سر خیل تمام دختران قریه بوده که تمام دختران محل گلچهره را برابر جان دوست میداشتندـ

روزی از روز ها گلچهره به اتفاق دیگر دختران قریه اش چند رس از گوسفندان خویش را گرفته و طور دسته جمعی بمنظور چرانیدن گوسفند ها در سر زمین های پدرش مقابل قلعه خود رفت ـ

تقریباً نزدیک های عصر بود که آنها میخواستند دو باره بطرف خانه های شان بر گردند که در همین اثنا از جمع گوسفندان یکی از رمه جدا شده و بطرف دامنه کوه حرکت نمود گلچهره متوجه شده و جهت آوردن آن دو باره به جمع رمه کوشش کرد اما موفق نمی شد ـ گلچهره بالای یکی از دوستان دختر خود صدا زده گفت: تو گوسفندان را به قلعه ببر و منم بعد از گرفتن این گوسفند به زودی بر میگردم . و خودش به عقب آن گوسفند دو ست داشتنی اش بطرف دامنه کوه بالا رفت ـ

گلچهره به دنبال آن گوسفند بطرف دامنه کوه بالا میرفت و هر قدر کوشش میکرد آنرا گرفته نمی توانست . دفعتاً متوجه شد که گوسفنداش در داخل غار بزرگ کوه رفته و آنهم بمنظور گرفتن اش خدواند بزرگ را یاد نموده داخل غار شد در حالیکه آهسته آهسته پیش میرفت متوجه آواز جانسوزی که داخل غار بگوش میرسید شد ه که میگفت: خداوندا من کی میگذارم تا که همه دیوار های دوزخ تو را چپه نکنم ؟ و بنده گان تو برای زندگی کردن بوده و نی برای دوزخ رفتن همین حالا من رفته تمام دوزخ تانرا ویران میکنم ـ

گلچهر که متوجه این حرف شده کمی ترس در دلش راه یافت و از جانب دیگر میگفت که صاحب این صدا هر کسی که است مسلمان واقعی بوده و بخود جرئت داده آهسته آهسته به تعغیب صدا پیش میرفت که در همان تاریکی غار کوه چشم وی بیک شخص نورانی افتاده که بقدرت خداوند بزرگ نور صورت آن مبارک در همان تاریکی دل کوه بمانند مهتاب شب چهارده میدرخشید که در بین زنجیر ها به اصطلاح چهار دست پای بسته ، و میگوید که خداوندا اگر من از قید زنجیر هایت خلاص شوم تمام دروازه های دوزخ را ویران میکنم که امت حضرت محمد رسول الله برای زندگی کردن در دوزخ آفریده نشده اند .ـ

گلچهره با خود گفت: که خداوندا ! این چه اسرار و معجزه است که میبینم ؟ چند قدم پیش رفته بود به بسیار احترام در مقابل آن مبارک ایستاده شده و گفت: سلام علیکم پدر جان . آن مرد بزرگوار جوا ب داده و گفت: وعلیکم اسلام دختر گلم. تو اینجا چه میکنی و از کجا آمدی؟

گلچهره جواب داد و گفت: که پدر جان نام من گلچهره است و دختر غلام سخی مالک همین قریه می باشم.، و بخاطر بردن گوسفندم اینجا آمدم و پدر جان شما بگوید که آن ظالمان خدا نا ترس کی بوده که بحال شما رحم نکرده و در بین زنجیر ها شما را بسته نموده است و دلیل اش چیست؟ همین حالا من شما را از این بند آزاد میکنم .ـ

آن مرد بزرگوار گفت: گلچهره جان واقعاً یک دختر خوب و مهربان استی و لیکن خلاص کردن من از این بند ها کاری ساده نبوده ، حالا گوسفند خود را از اینجا گرفته و برو که بالیت دیر میشود ـ

تو این موضوع را به پدرت بگو که در آنصورت با چندین نفر از با قلم های آهن بر اینجا آمده و مرا از قید رها سازند تا اینکه من رفته دیوار های دوزخ را از بیخ ویران سازم ـ

گلچهره گفت: که پدر جان، من از شما یک خواهش دارم که بگوید نام شما چیست و چطور شما را بسته اند ؟

آن مرد گفت: دختر گلم ساعت قبل من در همین جا نماز خواندم و در جریان وظیفه نمودن با خداوند بزرگ عرض و نیاز نموده گفتم: خدایا! دنیا را برای عشق و محبت آفریدی و در پهلوی آن دوزخ را بنا نهادی؟ دیدم لحظه بعد برایم الهام شده که ای ناز دانه من در اینجا یک اسرارس بوده که تو آنرا درک کرده نمی توانی . هر بنده من که گناه کند جایش دوزخ بوده و است . باز هم بحضور خداوند عرض نموده و گفتم: که خدوندا بنده های تو بخصوص امت حضرت محمد ص بهشت شما را قبول دارند و هم دوزخ تانرا و نخمی خواهند روانه دوزخ گردند من همین حالا رفته و دوزخ تانرا ویران میکنم . و اگر همه آنرا ویران نکنم من سلطان سید احمد کبیر نباشم . همان بود که پیش از آمدن تو در اینجا به امر خداوند بزرگ زنجیر پیچ شدم ـ

دختر گلم قبلاً گفتی که من تو را کمک میکنم و چون کمک نمودن بمن کار یکنفر نیست و لیکن من شما را دعا میکنم که خداوند بزرگ و مهربان وجود تو را کیمیا و معجزه بسازد و هر کسی را که دعا نمای به امر خداوند سبحان مطابق خئاست دعایت مستجی می شود . حالا دختر گلم بخاطریکه بالای ناوقت نشود گوسفندات گرفته و از اینجا برو و فردا صبح به پدرت بگو که اینجا آمده و مرا از قید خلاص کند

خلاصه اینکه گلچهره بعد از خداحافظی گوسفند خود را گرفته و از آنه غار کوه بیرون شده و بطرف قلعه خود حرکت کرد و زمانیکه در نزدیکی قلعه خویش رسیده عجیب و غریب اسرار خداوندی را مشاهده نمود که قلعه شان اصلاً عوض شده و با خود گفت: خداوندا ! من خوابم یا بیدار چه می بینم این تعمیر ها این، اینها خانه ها و بلاخره تمام چیز در ظرف دو ساعت عوض شده بود ـ و از طرف دیگر احساس گرسنگی میکرد بمنظور خریدن یک دانه نان به نانوائی رفته زمانیکه پول خود را برای شخص نانوا داد نانوا با دیدن سکه پول گلچهره و صدا باند گفت این سکه حالا ارزش ندارد و تو میخواهی آنرا بالایم بچلانی؟

در همین اثنا شخص حاکم در بالای اسپ خویش سوار بود و میخواست بجای برود متوجه شد که شخص نانوا بالایش صدا زده و گفت: جناب حاکم صاحب اینجا بیاید که من سکه های پول ناچل را پیدا نمودم . حاکم اسپ خود خود توقف داده و گفت: که گپ از چی قرار است ؟

نانوا گفت: که ای حاکم عادل در جیب این دختر از همین سکه های پول ناچل زیاد است و شما از نزدش پرسان کنید که آنرا از کجا دزدی کرده است ؟

حاکم شهر که به اصطلاح شخص عاقل و عادلی بوده و میخواست بکدام جای برود با شنیدن چنین موضوعی از بالای اسپ خود پائین شده و متوجه گلچهره شد که بقدرت خداوند بزرگ از سر و رویش نور می تابد .ـ

حاکم پرسید نامت چیست و از کجا هستی و بکجا میخواهی بروی تا باشد ترا کمک کنم ؟

دخترک در پاسخ سوال حاکم گفت: نام من گلچهره و دختر غلام سخی ملک همین قریه می باشم ـ

حاکم گفت: دخترم در این قریه کسی بنام ملک غلام سخی قریه دار نداریم . پس بگو خانه در کجاست ؟

گلچهره گفت: جناب حاکم صاحب همین قلعه مقابل چشم شما قلعه ما می باشد و لیکن نمی دانم که در ظرف کمتر از دو ساعت این دوکانها و سرای ها در پهلوی قلعه ما از کجا شده است ؟ من نمیدانم خواب میبینم یا که بیدارم؟

حاکم گفت: دختر گلم از مدت تقریباً سی سال به اینطرف میشود که من در اینجا حاکم بوده و استم همین قلعه بزرگ را که میگوی از من است این قلعه سالهای سال بدینطرف میشود که حکومتی و یا ولسوالی بوده و است . و لیکن حیف تو دختر جوان و مقبول که اعصابت را از دست داده ای ـ

از شنیدن چنین گفته ای گلچهره بکلی ناراحت شده و با عصبانی شدن زیاد هر دو دست خود را در گوشها برده و با فریاد بلند گفت : که جناب حاکم من چه میشنوم اعصاب من بکلی درست است پس در اینصورت مرا کمک نماید . حاکم شهر بر علاوه ایکه شخص مسلمانی بود در عین حال آدم عاقل و با تجربه هم بود برای گلچهره اطمینان داده و گفت: تو پریشان نباشم دخترم مشکلت را حل می سازم و حالا بخاطریکه بدانی من راست میگویم بیا با من تا همان قلعه را برایت نشان بدم تا بهتر بدانی که در آن فعلا! من سکونت دارم ـ

بهر صورت حاکم شهر از نگاه تجربه چند ساله که داشت بالای چند نفر از قریه داران خود دستور داده که با نواختن دل و سرنی همین لحظه به قریه های دیگر رفته و در ظرف کمتر از یک ساعت به تعداد چندین نفر از مردمان ریش سفید محل بطور عاجلدر حکومتی دعوت نماید . ـ

ساعتی نگذشته بود که تعدادی از بزرگان و ریش سفیدان قریه جات اطراف بدستور حاکم حاضر شدن ـ شخص حاکم بعد از خوش آمد گوی به بزرگان قریه ریشته سخن چنین آغاز نمود : ای ریش سفیدان بزرگوار من که شما را بطور عاجل در اینجا دعوت نمودم صرف و صرف بخاطر یک مشکلی است در حالیکه بشما بهتر معلوم است که هزاران مشکل را مشکل گشاه بوده و هستم و لیکن امروز به یک مشکل عجیب و غریب مواجع شدم ـ

یکی از ریش سفیدان که با شخص حاکم شناخت قبلی داشته بود گفت: حاکم صاحب، حالا بگوید که موضوع از چه قرار بوده تا بتوانیم طور دسته جمعی به حل آن بپردازیم ـ

حاکم گفت:ای برادران همین همشیره که در مقابل چشمان تان قرار دارد میگوید که نام من گلچهره است و دختر غلام سخی قریه دار همین محل می باشم و همچنان همین قلعه بزرگ که حالا حکومتی است میگوید که خانه ماست . از جانب دیگر از مدت تقریباً یک ساعت به اینطرف میشود که من از نگاه سی سال تجربه حکومتی که دارم ای دختر را تحت غور و بررسی قرار دادم با اطمینان کامل گفته میتوان که نامبرده آدمیست بسیار عاقل، دانا ، هوشیار و خوش صحبت ولی من در قسمت مشکل وی راه خود را گم کردم حالا از شما بزرگان در حصه کمک میخواهم ـ و از جانب دیگر در مدت حاکمیت خویش شخصی بنام ملک غلام سخی نمی شناسم ـ

در میان ریش سفیدان قریه شخصی بنام ماما عبدالرحیم قصه گوی یا افسانه گوی بود که اضافه تر از صد سال عمر داشته و تمام مردم ده و قریه موصوف را ماما رحیم جان گفته و احترام می نمودند. وی گفت: جناب حاکم، اگر اجازه باشد تا من از گلچهره یک سوال بکنم؟

حاکم گفت: چرا نی سوال تانرا بفرماید! ماما رحیم گلچهره را مخاطب قرار داده گفت : دخترم از سالهای سال بدینطرف است که نام مقبول گلچهره در ذهن من بوده و همچنان گوشهایم بنام تو آشناست و اگر امکان دارد اندکی از داستان زندگی ات برایم قصه کن تا اینکه یقین من بکلی حاصل شود که شما همان گلچهره استید یا خیر؟

از شنیدن سخنان امیدوار کننده ماما عبدالرحمن ، گلچهره لبخند شادی در لبان موج زد و گفت که : پدر جان حکایت من از اینقرار بوده حالا میخواهم آنرا بشما تعریف نمایم . گلچهره تمام واقعیکه بالایش گذشته یکایک برای ماما عبدالرحمن و حاضرین تعریف نمود . ماما عبدالرحمن با شنیدن داستان وی گفت: دخترم تو چرا تنها همان بره گک را دوست داشتی که بطرف دامنه کوه فرار کرده بود؟

گلچهره گفت: ماما جان در حدود دو ماه قبل از امروز در حالیکه همین بره بین پانزده روزه یا بیست روزه بود که تصادفاً در بین طبیله خانه پدرم یک گرگ درنده بمنظور شکار از طرف کوه داخل شده و به یک حمله شکم مادر همین بره گک را پاره پاره نموده ککه ساعت بعد جان داده و مرد و پس از آن این بره گک با صدای نالش به هر طرف میدوید گاهی پیش یک گوسفند و گاهی نزد گوسفند دیگر میرفت و با صدای جانسوزش مادرش را می طلبید . از اینکه من هم رنج بی مادری را کشیده بودم این حادثه سخت بالایم تاثیر گذاشت با همان عاطفه انسانی که داشتم او را در بغل میگرفتم از همان تاریخ به بعد مثل یک مادر او را نوازش و پرورش میدادم . و بعد اضافه نمود که داستان زندگی مرا شما بزرگان شنیدید . ماما عبدالرحمن با لبخند روی به حاکم کرده گفت : جناب حاکم! این دختر معصوم که در مقابل ما ایستاده است خود گلچهره می باشد که از آن افسانه ساختند که در حدود تقریباً هشتاد سال قبل از زبان مادر محرومم شنیده ام و در بین فامیل ما این افسانه خیلی مشهور و ورد زبانهاست

و من حکایت گلچهره دختر ملک غلام سخی را از زبان پدرم اینطور شنیده ام ـ

در زمانهای قدیم خیلی قدیم در همین قریه ما یک آدم بسیار مسلمان، مهربان و عادل بنام ملک غلام سخی در یک قلعه بزرگ زندگی مینمود که موصوف در زندگی اش یرف یک دختر بنام گلچهره داشته که آنهم در حسن و صورت ، اخلاق و همچنان روحیه نیک در بین قریه سر خیل تمام دخترا بود .ـ

میگویند روزی از روز ها شخص گلچهره با شوق و علاقه خاصی که داشته با جمع دیگر دختران قریه گوسفندان خود را منظور چرانیدن در مقابل قلعه بزرگ خویش که فعلاً همین حکومتی است رفتند. زمانیکه میخواستند دو باره بطرف خانه برگردند که در همین موقع یکی از گوسفندان دوست داشتنی گلچهره خود را از بین رمه جدا نموده و بطرف همین دامنه کوه سیاه رفته و گوسفندان دیگر خود را به یکی از دستان خود تسلیم نموده و خود به عقب گوسفند رفته که تا امروز بر نگشته ـ

ملک غلام سخی با امکانات که داشته بخاطر پیدا نمودن یگانه دختر نازنین اش هر قدر تپ و تلاش نموده موفق نشده. گاهی فکر مینموده دخترش را شاید در بین دامنه های کوه گرگ خورده باشد و گاهی هم بفکر مینومده که گلچهره را شاید بخاطر دشمنی کشته باشند و گاهی بفکر می افتد شاید کسی به او بخاطر زیبائی که داشت بی ناموسی کرده و آنرا کشته باشد و یا دزدیده باشند ـ

خلاصه از نا پدید شدن گلچهره هفته ها ، ماه ها و سالها گذشت که بلاخره به اثر انتظاری زیاد و گریه نمودن صبح تا شام و گذشت سالها پدر گلچهره از دید چشمان باز مانده و آهسته آهسته کور شد .ـ

میگویند در یکی از روز ها ملک غلام سخی تمتم مردمان ده و قریه را در همین قلعه بزرگ دعوت نموده که بعد از صرف نان چاشت حاضرین خطاب قرار داه و گفت: برادران و دوستان ، بشما مردم شریف ده بهتر معلوم بوده که تمام سرمایه زندگی ام در دنیا صرف یگانه دخترم گلچهره بوده و بس ! در حالیکه دیدن وی به قیامت خواهد ماند . دوستان و برادران عزیز بشما بهتر معلوم است که من از پدر در حدود شصت و شش جریب زمین های زراعتی در چهار طرف قلعه ام بین کاریز های آب بالا و :اریز آب پائین داشته و دارم. امروز که روز اول سال نو ما و شما بوده و چند سال پیش در همین روز دخترم گلچهره جان ناپدید شده و و جالبتر از همه اینکه امروز روز تولد یگانه دختر گم شده ام می باشد . به همین منظور من شما ریش سفیدان و بزرگان را در اینجا زحمت داده که همین زمین های شخصی ام را طور مساویانه با اندازه پنج بسوه بخاطر تحفه سال تولد دخترم و هم بخاطر خشنود شدنش تصمیم گرفتم خیرات نمایم ـ

و در قدم دوم برادران: ما و شما میدانیم که مرگ حتمی بوده و به هیچ صورت از آن گریز کرده نمی توانیم یگانه وصیت من بشما مردمان شریف ده و قریه چنین است که: فعلاً مریض هم هستم زمانیکه من فوت می شوم مرا در صحن حویلی مقابل دروازه در آمد اطاق دخترم گلچهره دفن کنید و دیگر اینکه شما از بین خود یک حاکم عادل را در این قریه انتخاب کنید تا اینکه عدالت و برادری در بین تان برقرار باشد و جانب دیگر همین قلعه را برای همان حاکم بخاطر بود و باش خودش و فامیلش و همچنان بمنظور حکومتی بدهید

و دیگر اینکه یگانه دوست دخترم مریم بوده و تمام وسایل خانه دخترم گلجهره را به وی بدهید تا باشد از اینکار دخترم خوشنود گردد ـ

خلاصه اینکه ماما عبدالرحیم افسانه گو اضافه نموده و گفت: حالا برایم روشن شد که این دختر همان گلچهره می باشد ـ

حاکم گفت: ای ماما رحیم همان طوری که میگویی برایم ثابت کن که این همان گلچهره است؟

ماما رحیم گفت : آن خواهر خوانده گلچهره که مریم نام داشته و پیشتر از آن نامبردم و خود گلچهره هم آنرا می شناسد برای تان میگویم که او با من چی نسبتی دارد. در همین اثنا گلچهره با بی طاقتی گفت که ماما عبدالرحیم جان مریم جان حالا کجاست ؟

ماما گفت: دختر گلم من تقریباً به اصطلاح هفت پشت بعد به همان خواهر خوانده نزدیک تو مریم جان میرسم ـ

گلچهره گفت: که چطور؟ مانا در جواب گفت : پس گوش کن دخترم : من پسرش نی ، نواسه اش نی ، کواسه اش نی ، کون کاسه اش نی ، و لخک دروازه اش هم نبوده بلکه بیگانه در بیگانه به آن مریم جان خدا بیامرز میرسم . پس در آنصورت شما فکر نماید که از آن تاریخ بدینطرف چند صد سال گذشته است ؟

ماما رحیم اضافه نموده و گفت: جناب حاکم، همین قلعه بزرگ که حالا حکومتی شما بوده واقعاً خانه پدری بی بی گلچهره بوده و است از جانب دیگر قبری که فعلاً در صحن حویلی حکومتی شما قرار داشته و زیارت گاه عام و خاص مردم همین گذر است قبر پدری گلچهره جان می باشد ـ در حالیکه از فوت ملک غلام سخی و مریم چندین صد سال گذشته و حالا گلچهره هنوز به همان حال است این اسرار خداوندی می باشد ـ

خلاصه اینکه ماما رحیم گفت: دختر گلم از اینکه چشم های زیبات به چشمان جناب مبارک حضرت سلطان سید احمد کبیر افتاده شما هم درجه ولایت را داشته و دارید و حالا بیاید که به اتفق هم در آن غار رفته و آنجناب را از قید و بند زنجیر ها خلاص نمایم . زمانیکه تعداد زیادی از مردمان ده و قریه بشمول حاکم بمنظور خلاص نمودن آنجناب از قید زنجیر ها برآمدن شخص حاکم گفت: که دختر گلم حالا بگو که آن مبارک در کجا و در کدام دامنه غار سیاه کوه قرار دارد تا رفته آنرا از قید خلاص نمایم و زمانیکه گلچهره میخواسته آنها را رهنمائی نماید که بقدرت خداوند فوراً زبان اش گنگ و گوشهایش کر شدـ

خلاصه اینکه تا آخر عمر در همان قلعه پدری خود زندگی نموده و هر شخصی را که دعا می نمود به امر خداوند بزرگ مشکا اش حل میشد . و بی بی گلچهره تا آخر عمر شوهر نکرده و بعد از مرگش وی را در پهلوی خاک پدرش دفن نمودند که فعلاً آنجا زیارت گاه عام و خاص مردمان شهر بوده و است.

یادداشت: این قصه ممکن مربوط باشد به حضرت سید نجات الله قلندر (رح) پسر حضرت سلطان سید احمد کبیر (رح). چون حضرت سلطان سید احمد کبیر در شهر هرات مدفون هستند؛ اما مزار حضرت سید نجات الله قلندر در شهر لوگر قرار دارد. قابل یادآوریست که شادروان استاد سید محمد داؤد الحسینی خطاط شهیر، شاعر ، دانشمند و محقق سدة بیستم افغانستان از احفاد همین بزرگواران نامدار بودند. فقید استاد سید محمد داؤد الحسینی در کابل در جوار زیارت بابای خودی علیه رحمه مدفون می باشند.

 

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:17 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

داستان دوم سلطان ابراهیم ادهم

میگویند که روزی جناب سلطان ابراهیم ادهم بخاطر شکار نمودن به خارج از شهر رفته بود که بعد از ساعت ها سرگردانی و نیافتن شکار بکلی خسته شده و در پائین یک تپه سر سبز نشسته و از اینکه زیاد گرسنه شده بود یکدانه مرغ بریان شده را که با خود داشت میخواست تا آنرا صرف نماید که در همان هنگام یک زاغ نسبتاً بزرگ پیدا شده و مرغ بریان شده آنجناب را در پنجه های قوی خود گرفته و دو باره بطرف هوا پرواز کرد ـ

سلطان ابراهیم ادهم فوراً تیر و کمان خود را گرفته تا آنرا صید نماید ، متوجه شد که همان زاغ مورد نظرش به بسیار سرعت به عقب همان تپه رفت.ـ

سلطان ابراهیم با تیر و کمان دست داشته اش از جای بلند شد و گفت: ای زاغ اگر مرغ بریان را در وجودت زهر نکنم من شکارچی نیستم ـ

خلاصه اینکه در بالای همان تپه بلند به بسیار سرعت بالا شده و متوجه گردید که در عقب تپه شخصی با دست و پای بسته بروی زمین افتاده و همان زاغ با نول خود از گوشت های مرغ کنده و در دهانش میگذارد ـ

ابراهیم ادهم با دیدن چنین صحنه ای بکلی هوش از سرش بدر شد و آهسته آهسته پیش رفته که با دیدن اش زاغ خوشحال شده و با آواز بلند اش قاه قاه گفته و بطرف هوا پرواز نمود و رفت ـ. زمانیکه ابراهیم ادهم متوجه می شود که یکتن از سوداگران مشهور شهر بنام عبدالله با دست و پای بسته شده در آنجا افتاده تعجب کرد و گفت: ای عبدالله سوداگر من چه می بینم تو را کی به این حال انداخته؟

در حالیکه دستان و پاهای سوداگر را از بند باز می نمود، عبدالله سوداگر گفتکه: یا سلطان! عمر تان دراز باد ، من یک کاروان بزرگ پر از مواد خوراکه از کشور همسایه با خودم آوردم زمانیکه در همی جا رسیدم متوجه شدم که آنطرف تپه چندین تن دزد پیدا شده و تمام اموال مرا بسرقت بردند و میخواستند که مرا بکشند ؛ من بسیار گریه و زاری نموده گفتم که مرا نکشید و اموال مرا ببرید ـ

از جمله همان چند دزد یکی شان گفت: حالا که زاری میکند و میگوید که مرا نکشید فرق نمیکند موصوف را بسته نموده و در همین جا رها میکنیم و اگر عمر نداشت خودبخود از دست گرمی هوا و یا شکار جانوران درنده هلاک میگردد ـ

خلاصه اینکه از مدت یک هفته بدینطرف من در اینجا افتاده هستم که به لطف خداوند بزرگ همین زاغ روازنه از هر طرف یک لقمه نان در پنجه های خود آورده و در روی سینه ام گذاشته و با نول خود تکه تکه در دهانم میگذارد و همچنان بالای خود را تر نموده و بالایم تکان دانه تا از حرارت آفتاب تلف نگردم این است داستان بسته شدنم در همین داشت و دامنه کوه ای پادشاه عادل ـ

خلاصه اینکه شلطان ابراهیم ادهم با دیدن و شنیدن چنین اسرار ی قلمدان را گرفته در روی کاغذ خطاب و پسران اش و وزیر دربارش نوشت : آورنده پرزه هذا عبدالله سوداگر بوده که دزدان در حق موصوف ظلم نموده و تمام اموال اش را برده اند در حالیکه وی دزدان را در خاطر دارد و بخاطر گرفتاری شان از همین لحظه به بعد به حیث سپه سالار شهر تعین شده و همرایش همکار نماید ـ و از طرف دیگر شخص عادلی را بصفت پادشاه خود تعین کرده تا که در سراسر سر زمین ما عدالت تامین نماید دیگر در عقب من نگردید که مرا نخواهیم یافت ـ

خلاصه اینکه بعد از نوشتن نامه عبدالله را مخاطب قرار داده و گفت: ای عبدالله زود باش لباس که در تن دار بکش و لباسهای مرا پوشیده و این نامه را گرفته بطرف شهر حرکت کن و مستقیماً پیش وزیر دربار رفته و این نامه را برایش میدهی ـ

عبدالله سودا گر لباسهای ابراهیم ادهم را پوشیده و نامه را گرفته به سمت شهر حرکت و با رسیدن به شهر بسوی ارگ شاهی حرکت کرده و نامه را به وزیر داد پسران و فامیل اش بعد از اطلاع احوال ابراهیم ادهم به گریه و زاری افتاده اما سودی نبخشید و تمام ملت آن سر زمین بمدت چهل روز سیاه پوش و غمگین بودند و سلطان ابراهیم ادهم برنگشت ـ

خلاصه اینکه از غیبت ابراهیم ادهم روزه، هفته ها و ماه ها سپری شد و هیجکس از وی خبری نداشت تا اینکه روز از روز ها شخصی برای پسران آن جناب احوال برد که سلطان ابراهیم ادهم را بچشمان خود دیدم که از طرف روز در بغل یک سنگ کنار دریا نشسته و میگوید که نیکی کن و به دریا انداز و از طرف شب در هر گوشه و کنار دشت و کوه استراحت مینماید ـ

بعد از شنیدن این پیغام دوستان و طرفداران ابراهیم ادهم به پای برهنه به عقب پادشاه گم گشته خود با رهنمائی همان شخص در لب همان دریا رفتند و تعجب دیدند که سلطان ابراهیم با ناخن های رسیده ، ریش انبوه ، موی های ژولیده و لباسهای پاره پاره شده در کنار سنگی بزرگ نشسته و با تار و سوزن دست داشته پارگی های لباسش را پینه میکند و میگوید نیکی کن و به دریا انداز ـ با دیدن چنین صحنه پسران و وزیران دربار در پای هایش خود انداخته و التماس میکردند و میگفتند چرا خود را به این روز انداخته اید بیاید بر گردید شهر ای سلطان عادل ـ

سلطان ابراهیم بعد از مشاهده پسرانش و همران که در حال گریستن بودند شد و گفت : ای عزیزان من به همرا شما میروم اما به یک شرط؟

همه خوش شده و بیک زبان گفتند ای پادشاه عادل و دانا هر شرط ایکه داشته باشید مایان آنرا از دل و جان قبول داریم و بگوید که شرط شما چیست ؟

سلطان ابراهیم ادهم سوزن دست داشته را در آب دریا انداخت و گفت: که حالا سوزن مرا اگر شما از بین دریا کشیده من در آنصورت حاضرم که با شما بیایم ـ

آنها گفتند ما قادر نیستیم که آن سوزن ازدریا پیدا کنیم ـ

سلطان ابراهیم گفت هیچ امکان ندارد که سوزن را بیابید؟

آنها به یک صدا گفتند نی هرگز ـ

پس از سلطان ابراهیم روی بطرف دریا کرد و گفت : ای ماهی های دریا سوزن مرا از بین آب بکشید ! لحظه ای نگذشته بود که یکی از ماهی های دریا در بین دیگران سوزن را در دهن و سر از اب بیرون کشید و دیگرماهی ها از خوشحالی گاهی سر از آب میکشیدن و گاهی در آب فرو میرفتند ـ

سلطان ابراهیم دوباره بالای ماهی ها صدا نمود و گفت: این سوزن از من نبوده حالا بروید سوزن سلطان ابراهیم ادهم را بیرون بکشید ـ

لحظه ای نگذشته بود که یک ماهی کوچک که از چشمان هم کور بود یک دانه سوزن را از آب کشید و بطرف آن سلطان در لب دریا حرکت نمود. سلطان ابراهیم خود را خم نموده و سوزن را از دهن ماهی گرفت و گفت تشکر . همین سوزن از من است ـ

بعداً سلطان ابراهیم سر بطرف پسران کرده و گفت: آیا آن پادشاهی بهتر بوده یا این پادشاهی که حالا من دارم؟

همه با یک صدا گفتند یا سلطان ابراهیم ادهم این سلطنت شما بار ها و بار بهتر از آن سلطنت است ـ

سلطان ابراهیم ادهم فرمود حالا بروید و خود از بین تان یک پادشاه عادل که بدرد مردم بخورد انتخاب کنید و مرا در حالم رها کنید.

 

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:16 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 حکایت سلطان بایزید بسطامی

میگویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح گیلاس آب و یا لقمه نان را بدون موجودیت آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن غذا چاشت و یا شبـ

روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که یا بیزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کدام کاری دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشم زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:12 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

داستان سلطان محمود غزنوی

میگویند سلطان محمود غزنوی بر علاوه ای که یک پادشاه عادل ، و علم پرور بود در عین حال بسیار شوق و علاقه خاصی به شکار نمودن حیوانات داشت. که در یکی از روز های تابستانی هوای شکار بسرش زده و با تعدادی از شکار چیان خود بطرف دامنه های کوه و صحرا رفتند ـ

سلطان محمود شکار چیان را مخاطب قرار داده و گفت: برادران امروز ما و شما در اینجا به قصد شکار آهوآهو آمده ایم ، مگر به یک شرط! حاضرین گفتند یا سلطان ما شرط را قبول داریم مگر بگوید چی شرط؟



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:12 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 داستان سلطان ابراهیم ادهم

میگویند که در یکی از شبها جناب سلطان ابراهیم ادهم در قصر پادشاهی اش در حالت ستایش خداوند بوده که در این جریان آن مبارک در بالای بام قصر اش آوازی گرپ گرپ پای شنیده که پس از عبادت بیرون شده و بطرف بام نگاه نمود که دو نفر مرد سفید پوشی ایستاده اند. ، و به هر طرف نگاه میکنند . ابراهیم ادهم بالای شان صدا زده و گفت: که ای احمق ها شما در این وقت در بالای بام قصر چه میکنید؟



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:11 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

کچل مم‌سیاه

روزی بود و روزگاری بود. کچلی بود به نام مم سیاه که از دار و ندار دنیا فقط یک ننه پیر داشت. کچل مم سیاه روزی از ننه اش پرسید «ننه! پدر خدا بیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برام به ارث نگذاشت؟» پیرزن گفت «چرا! همین تفنگی که به دیوار آویخته شده از پدرت ماندهکچل مم سیاه تفنگ را ورداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سیاهی شب به قصد شکار رفت بیرون. هنوز چندان راهی نرفته بود که یک دفعه چشمش به جانوری افتاد که از یک طرفش نور می تابید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسید. کچل مم سیاه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتی رفت جلو دید گلوله جانور را زخمی کرده. با خودش گفت «فعلاً همین شکار از سر ما زیاد است؛ می بریمش خانه از نورش استفاده می کنیم و به ساز و آوازش گوش می دهیم و عیش دنیا را می کنیمو جانور را کول کرد و راه افتاد طرف خانه. به خانه که رسید در زد. ننه اش آمد دم در. پرسید «کی هستی این وقت شب؟ آدمی؟ جنی؟ چی هستی؟» کچل مم سیاه جواب داد «نه جن هستم و نه پری. مم سیاهمپیرزن داد زد «جلدی برگشتی چرا؟ تا نان به دست نیاری در به رویت وا نمی کنم



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 عمو نوروز

از ویکی‌نبشت

| عنوان = عمو نوروز

 

یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر.

بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.

چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا.

در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد.

آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.

پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.

پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.

 

جمعه 25 فروردين 1386برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

کاکل‌زری و گيسوزری

از ویکی‌نبشت

یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. یک روز پای درویشی به کاخ او باز شد و رو به پادشاه کرد و گفت: پادشاه سلامت باشد برای چه این چنین افسرده و غمگین هستی؟ پادشاه داستان زندگی خود را برای درویش بازگو کرد درویش که از ماجرا آگاه شد از کشکول خویش سیب سرخی در آورد و آن را به پادشاه داد و گفت: این بار هنگامی که خواستی با همسر کوچکت همخوابه شوی این سیب سرخ را دو نیمه کن یک نیمه اش را خودت بخور و نیمه دیگر را به همسرت بده. با اینکه پادشاه از اینگونه سخن ها بسیار شنیده بود ولی دل درویش را نشکاند و گفت: برای 



ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:6 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 شعرخوانی عاشق

نه دیگه این واسه ما دل نمی شه نه دیگه این واسه ما دل نمی شه هر چی من بهش نصیحت می کنم که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه می گه یا اسم آدم دل نمی شه یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه بش می گم جون دلم این همه دل توی دنیاست چرا یه کدوم مثل دل خراب صابمرده ی من پاپی زنهای خوشگل نمی شه چرا از این همه دل یه کدوم مثل تو دیوونه ی زنجیری نیست یه کدوم، یه کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه می گه یک دل مگه از فولاده که تو این دوره زمونه چششو هم بزاره هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره می گم آخه بابا جون اون دل فولادی دست کم دنبال کیف خودشه دیگه از اشک چشش زیر پاش گل نمی شه می گه هر سکه می شه غلب باشه می گه هر سکه می شه غلب باشه اما هر چی قلب شد دل نمی شه نه دیگه نه دیگه نه دیگه این باسه ما دل نمی شه نه دیگه این باسه ما دل نمی شه

 




ادامه مطلب ...
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 13:53 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 ماجرای نیم‌تاج بریل

 

از ویکی‌نبشت

 

ماجرای نیم‌تاج بریل
از آرتور کانن دویل

 


همانطور که صبح‌هنگام کنار پنجره ایستاده بودم و به خیابان بیکر نگاه می‌کردم گفتم: « هلمز، مرد دیوانه‌ای در خیابان است و از اینکه خویشانش به او اجازه داده‌اند خانه را به تنهایی ترک کند ناراحت به نظر می‌رسد. »

دوستم هلمز از صندلی راحتی‌اش برخاست و از بالای شانه‌هایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برف‌های زیاد شب گذشته که بر زمین نشسته‌بودند در زیر انوار کم رمق آفتاب زمستانی چشمک‌زنان می‌درخشیدند.

مرد حدوداً پنجاه ساله، بلند قامت و اندکی فربه بود و لباس‌هایی شیک و گرانقیمت به تن داشت. اما رفتارش برازنده‌ی لباس‌هایش نبود؛ در حالی که از عرض خیابان عبور می‌کرد، دست‌هایش را در هوا حرکت می‌داد و سرش را به این سو و آن سو می‌چرخاند.

- « موضوع از چه قرار است هلمز؟ آیا او به دنبال پلاک خانه‌ای است؟ »

و هلمز پاسخ داد: « واتسون عزیز، مطمئنم که میهمان تازه‌ی ماست! »

- « منظورت این است که بدین جا می‌آید؟ »

- « به گمانم قصد دارد که با من صحبت کند. هاها! »

در همین حال مرد با شتاب به سمت خانه آمد و با شدت زنگ درب را به صدا درآورد.

تنها چند لحظه بعد، او در اتاق همراه ما بود. به تندی نفس‌نفس می‌زد و دستانش را همچنان در هوا می‌چرخاند. هنگامی که ناراحتی را در چشمانش دیدیم، لبخند صورت‌هایمان نیز رخت ‌بربست و محو شد.

برای مدتی توان صحبت نداشت. بدنش از سمتی به سمتی دیگر حرکت می‌کرد و موهای سرش را همچون دیوانگان می‌کشید. شرلوک هلمز، او را به آرامی بر صندلی نشاند و گفت:

- « مگر نه این است که برای تعریف داستانتان بدین‌جا آمده‌اید؟ پس لطفاً تا وقتی که آرام نشده‌اید لب به سخن نگشایید و این مشکل را تا بهبودی حالتان مطرح نکنید. »

مرد به آرامی در جایش نشست و تا نفس‌نفس زدن‌هایش بند آید بدون هیچ کلامی همانطور باقی‌ماند. سپس رو به ما کرد و گفت:

« بی‌شک مرا دیوانه یا مجنون می‌پندارید. مشکلی که بر من حادث شده، خود برای دیوانه شدن کافی است. توانایی ایستادگی در مقابل شرم‌ساری از حرف مردم، که تا کنون آنرا تجربه نکرده‌ام، و یا حتی کنار آمدن با مشکلات خانوادگی را در خود می‌بینم اما این بار، این دو با هم همراه شده‌اند و در موقعیتی طاقت‌فرسا، تمام توان مرا ربوده‌اند و مقدمات نابودی و فلاکتم را محیا ساخته‌اند. از این گذشته اگر شما راه حلی بر این معضل نیابید، دیگر من تنها نیستم و افراد سرشناس مملکتی نیز بی‌تردید در چنین گودال تاریک جانکاهی همراهم خواهند شد.

هلمز گفت: « آرام باشید آقا. شما که هستید و برشما چه رفته‌است؟ »

و مرد پاسخ داد: « نام من احتمالاً برایتان آشنا خواهد بود. من آلکساند هولدر، از بانک اعتباری هولدر و استیونسن در خیابان تردنیدل هستم. »

نام او کاملاً برای ما شناخته شده بود. آقای هولدر شریک سابق دومین بانک تجاری بزرگ لندن بود. واقعاً چه بر این مرد رفته که چنین روزگار تلخ و اسف‌باری را می‌گذراند و چنین شکننده راه زندگی را در پیش‌گرفته و رو به ما آورده؟

تا او خود را برای تعریف داستانش آماده کند، اندکی صبر کردیم.

- « آقایان، وقت طلاست. هنگامیکه پلیس استفاده از کمک و همیاری شما را به من پیشنهاد کرد حتی یک دقیقه را نیز از دست ندادم. با وجود برف زمین و کندی حرکت کالسکه‌ها به ناچار از ایستگاه مترو تا اینجا را دویدم. اکنون نیز که حالم بهتر شده قصد دارم که تمام زوایای پیدا و پنهان ماجرا را در آن حد که می‌دانم برایتان بازگو کنم.

و او شروع به صحبت کرد: « دیروز صبح در دفتر کارم در بانک نشسته بودم که کارت شخصی را که تقاضای ملاقات داشت برایم آوردند. پس از خواندن نام او، دریافتم که از مهمترین افراد انگلستان است، پس سریعاً او را به نزد خود خواندم.

آن مرد رو به من کرد و گفت: « آقای هولدر، شنیده‌ام که شما وام می‌دهید. »

- « بله، بانک در صورتی که از بازگشت پول مطمئن باشد، وام خواهد داد. »

- من سریعاً به پنجاه هزار پوند نیازمندم. البته اگر بخواهم چنین پولی را می‌توانم از دوستانم بگیرم، اما بیشتر ترجیح می‌دهم همچون یک مسئله کاری و تجاری با آن برخورد کنم و آن را از شما قرض کنم. »

- « آیا می‌توانم بدانم که این مبلغ را برای چه مدت می‌خواهید؟ »

- « دوشنبه‌ی آینده مقدار هنگفتی پول بدستم می‌رسد. مسلماً تمام پولتان را در همان زمان پرداخت خواهم کرد. اما بسیار حیاتی است که اکنون این پول را دریافت کنم. »

- « مایه‌ی امتنان و خوشحالی بود که می‌توانستم این پول را از حساب شخصی‌ام به شما تقدیم کنم، اما چه کنم که این میزان بس زیاد است و چاره‌ای جز پرداخت توسط بانک نیست؛ که در این صورت تقاضا دارم چیزی را که هم‌تراز و هم‌سنگ این مبلغ، ارزشمند باشد به عنوان ودیعه نزد بانک بگذارید. » - « البته » و در این هنگام کیف چرمی سیاهی را بلند کرد و روی میز گذاشت و ادامه داد: « مطمئنم که درباره‌ی تاج الماس شنیده‌اید. »

- « تاج الماس از باارزش‌ترین دارائی‌های ملی است. »

- « بله، دقیقاً » و در همین حال درب کیف را گشود و بر روی پارچه‌ی صورتی داخل آن یک قطعه‌ی بی‌نظیر جواهر آرمیده بود. آن مرد ادامه داد: « سی و نه قطعه الماس بسیار بزرگ و طلای بسیار گران‌قیمت بدنه‌ی تاج. من این اثر هنری برجسته را به شما می‌دهم. » و من کیف را برداشتم و با شک و تردید به آن مرد سرشناس نگریستم. او دوباره ادامه داد: « فکر می‌کنید کار درستی است که این تاج را به شما دهم؟ بدون‌تردید تاج فقط چهار روز نزد شما خواهد ماند. تنها چیزی که از شما می‌خواهم این است که این موضوع، همچون راز سر به مهری بین خودمان باقی‌بماند و از تاج به بهترین و شایسته‌ترین وجه ممکن مراقبت کنید زیرا که صبح دوشنبه برای پس‌گرفتن آن مجدداً مزحمتان خواهم شد. »

آن مرد هنگام رفتن عصبی و نگران به نظر می‌رسید، من نیز مبلغ درخواستی‌اش را که پنجاه هزار پوند بود به صورت اسکناس تهیه کردم و به وی پرداختم. هنگامی که دوباره تنها شدم، به اندیشه فرورفتم و از مسئولیت خطیری که قبول کرده‌بودم نگران شدم. این تاج سرمایه‌ای ملی است که به تمام مردم انگلستان تعلق دارد. من آنرا درون جعبه‌ای مخصوص در دفترم قرار دادم و به کار مشغول شدم.

عصر هنگام، موقع تعطیلی، به دلیل وجود سابقه‌ی قبلی دستبرد، عاقلانه ندیدم که آن تاج با ارزش را در بانک بگذارم. پس کالسکه‌ای گرفتم و آنرا با خود به خانه بردم. در تمام طول راه، لحظه‌ای نبود که از هراس حادثه‌ای ناگوار، نفسم به شماره نیفتد. تا اینکه بالاخره به خیابان استرتهام و خانه رسیدیم. بلافاصله به طبقه‌ی بالارفته و آنرا درون کمد دیواری اتاق رختکنم مخفی‌کردم.

آقای هلمز، من دو خدمتکار مرد دارم که هر دو شبها را بیرون از خانه‌ می‌گذرانند و از این بابت هیچ جای نگرانی نیست. همچنین سه خدمتکار زن نیز در خانه‌ام مشغول به کار هستند که هر سه وظایفشان را به نحو احسن انجام می‌دهند و سال‌هاست که در این خانه مشغولند.

به تازگی خدمتکار زن دیگری نیز به نام لوسی پر به استخدامم در‌آمده است که به نظر شخص خوبی است و همیشه کارهایش را به درستی انجام می‌دهد. او دختری زیباروست که هواخواهان بسیار دارد و البته از این لحاظ هیچ مشکلی وجود ندارد، چرا که ما همه معتقدیم که او دختر خوبی است.

من خانواده‌ی کوچکی دارم. همسرم چند سال پیش درگذشت و من و یگانه پسرم، آرتور را تنها گذاشت. آرتور تمام زندگی من است. او اخیراً بسیار دردسرآفرین و مشکل‌ساز شده که از این بابت تمام تقصیرات متوجه من است. زیرا هنگامی که همسرم ما دو نفر را ترک گفت، هرچه در توان داشتم برای رفاه و آسایش آرتور کردم و تمام خواسته‌هایش را برآوردم و شاید این بزرگ‌ترین اشتباه من بود.

دوست‌داشتم که او نیز با من در بانک مشغول شود، اما متاسفانه او هیچ تمایلی به تجارت ندارد. وقتی که جوان بود به عضویت کلوپی درآمد و همانجا با تعدادی از مردان ثروتمند دوست شد. مردانی که عاداتی پرهزینه و گران قیمت داشتند. آری از آن به بعد بود که او نیز شروع به باختن پول در قمار، بازی ورق و مسابقات اسب‌دوانی کرد و دائماً برای قرض کردن به نزدم می‌آمد. بارها تلاش کردم تا او را از این دوستان جدید دور کنم و او را مجبور به ترک کردن کلوپ کردم که هر بار یکی از آنها به نام سر جرج برن‌ول مانع می‌شد و تمام نقشه‌هایم را نقش‌برآب می‌کرد.

سر جرج مرتباً به خانه‌ی ما رفت و آمد دارد. از تمایل آرتور به او هیچ شگفت‌زده نخواهم شد، زیرا که او در هر کاری دستی دارد و در هر جایی حضوری. از آن گذشته، مصاحب خوبی است و چهره و اندامی برازنده و نیکو دارد. با این همه هرگز نتوانست در درون قلبم همچون آرتور جایی بگشاید. درست مثل مری کوچکم. او نیز همچون من به این مرد می‌اندیشد.

آه، راستی. مری برادرزاده‌ی من است، اما همچون دخترم او را دوست می‌دارم. پس از آنکه پنج سال پیش برادرم جان‌باخت، او به نزد ما آمد و از آن زمان تاکنون با ما زندگی می‌کند. او شیرین، دوست‌داشتنی و زیباست و خانه‌داری می‌کند. نمی‌دانم اگر او نبود، چه می‌کردم.

تنها در یک مورد است که با خواست قلبی من مخالف است. دو مرتبه آرتور از او تقاضای ازدواج کرد و هر دو بار او نپذیرفت. آرتور او را بسیار دوست می‌دارد و او را ملکه زندگی خود می‌پندارد. اما این ازدواج هرگز سرنگرفت، ازدواجی که به نظرم می‌توانست پسرم را از این منجلاب بدبختی قمار، نجات بخشد. اما به هرحال دیگر برای این حرفها خیلی دیر شده است!

آقای هلمز، اکنون شما از خانه و خانواده و اطرفیان من به خوبی مطلعید. حال می‌خواهم ادامه‌ی این داستان غم‌انگیز و اسف‌بار را برایتان نقل کنم:

همان شب، هنگامی که در حال صرف قهوه‌ی بعد از شام بودیم، من، مری و آرتور را از وجود تاج باارزش باخبر کردم. با این حال نام آن شخص را به آنها نگفتم و تمام تلاش‌هایشان برای دیدن تاج را بی‌نتیجه گذاشتم. لوسی پر برایمان قهوه آورد و اتاق را ترک کرد اما آقایان هیچ مطمئن نیستم که آیا درب اتاق بسته بود یا خیر.

آرتور پرسید: « پدر آنرا کجا مخفی کرده‌اید؟ »

- « در کمد دیواری اتاق رختکن. »

- « امیدوارم که امشب هیچ سارقی به این خانه نیاید. »

- « البته درب کمد را قفل کرده‌ام و جای هیچ نگرانی نیست. »

- « اما کلیدهای کمدهای دیگر می‌توانند قفل را بگشایند. هنوز یادم است که در زمان کودکی همیشه با کمک کلید کمد اتاق نشیمن درب آنرا می‌گشودم. »

آن شب آرتور مرا تا اتاق همراهی کرد و در حالی که چشمانش از شرم بر زمین افتاده بودند گفت:

- « پدر آیا امکان دارد که دویست پوند به من قرص دهید؟ »

- « نه، نمی‌شود. تاکنون نیز با تو بسیار بخشنده و دست‌و‌دل‌باز بوده‌ام. » - « البته که بوده‌اید اما من به این پول نیاز مبرم دارم و باید آنرا پس دهم؛ وگرنه مرا از کلوپ اخراج می‌کنند و هرگز نمی‌توان به آنجا برگردم. »

- « اینکه بسیار خوب است. »

- « بله، اما مسلماً شما مایل نیستید که من آنجا را با شرمساری و شرمندگی ترک کنم. به هیچ وجه توان تحمل چنین وضعی را ندارم و هرطور که شده این مبلغ را به هر شکل ممکن تهیه می‌کنم. اگر شما هم آنرا به من ندهید، ناچاراً می‌بایست به راه دیگری متوصل شوم. »

از اینکه در یک ماه گذشته برای بار سومی بود که برای قرض کردن پول نزدم می‌آمد بسیار عصبی و ناراحت شده‌بودم و به همین جهت بر سرش فریاد برآوردم و با صدای بلند گفتم: « یک پول سیاه هم به تو نخواهم داد! »

و آرتور برگشت و به اتاق خود رفت.

پس از رفتن او، به سرغ کمد رفتم و آنرا گشودم و برای بار دیگر تاج را وارسی کردم و هنگامی که از سلامتی آن مطمئن شدم درب کمد را بسته و قفل کردم. سپس به تمام درب‌ها و پنجره‌های ساختمان سرکشیدم تا از بسته و قفل بودن آنها نیز اطمینان حاصل کنم. البته همیشه این وظیفه بر عهده‌ی مری بود. آن هنگام که به طبقه‌ی پایین آمدم، مری را کنار پنجره‌ی حال دیدم. وقتی که به او نزدیک‌تر شدم، او پنجره را بست و قفل کرد.

مری با کمی اضطراب و تشویش از من پرسید:

- « عمو جان، شما به لوسی اجازه داده بودید که امشب از خانه بیرون رود؟ »

- « مسلماً خیر »

- « او همین حالا از درب پشتی آشپزخانه وارد شد. مطمئنم که به دروازه‌ی کناری رفته بوده تا با کسی ملاقات کند و فکر می‌کنم که کار درستی نباشد. ما بایستی او را از این عمل منع کنیم. »

- « شما یا من باید همین فردا صبح با او در همین رابطه صحبت کنیم. مری، مطمئنی که همه‌ی درب‌ها و پنجره‌ها قفل است؟ »

- « بله »

- « پس شب‌به‌خیر » و من بوسه‌ای بر رخسار مرمرین زیبایش زدم و به رختخواب رفتم. آقای هلمز، من خواب سنگینی ندارم، به علاوه دلهره‌ی تاج نیز دلیل دیگری بر سبکی خوابم شده بود. حدود ساعت دو نیمه شب بود که از صدایی برخواستم.

تصور کردم که صدای بسته‌شدن یکی از پنجره‌هاست. گوش‌هایم را تیز کردم و با دقت بیشتری گوش ‌فرادادم و ناگاه صدای روی نوک‌ پا راه رفتن را از اتاق کناری شنیدم. از تخت بلند شدم و با اضطراب درب رختکن را گشودم و به داخل نظری افکندم.

از آنچه دیده بودم فریاد کشیدم: « آرتور، ای دزد بی‌شرم با آن تاج چه می‌کنی؟ »

پسرم، تاج دردست، کنار چراغ گازی ایستاده بود. به نظر می‌رسید با تمام قوا سعی در خم کردن آن دارد و آنگاه که بر سرش فریاد برآوردم، تاج از دستش رها شد و بر زمین افتاد. چهره‌اش همانند مردگان، سپید و رنگ‌پریده شده بود. تاج را از زمین برداشتم و با دقت به آن نگاه کردم. یکی از نوک‌های طلایی و سه قطعه الماس سرجایشان نبودند.

از فرط عصبانیت، فریاد کنان گفتم: « ای پسر نادان، تو آنرا نابود و خراب کردی! تو برای همیشه مرا شرمنده و شرمسار کردی. جواهراتی را که دزدیده‌ای کجاست؟ »

- « دزدیده‌ام؟ »

- « بله، تو دزدیده‌ای! »

این را گفتم و با شانه‌هایم به او تنه‌ای زدم و او را حل دادم.

آرتور گفت: « همه‌اش آنجاست. همه‌اش باید آنجا باشد. »

- « سه تا از الماس‌ها نیست و تو می‌دانی که آنها کجاست. من خودم ترا دیدم که سعی می‌کردی الماس دیگری از آن برداری. »

- « شما به حد کافی مرا آزرده‌اید پدر. من دیگر به این حرف‌ها گوش نخواهم داد و همین فردا صبح خانه‌ی شما به جستجوی زندگی و سرنوشتم، ترک خواهم کرد. »

و من چون دیوانگان با عصبانیت و ناراحتی فریاد زدم: « بله تو این خانه را ترک خواهی کرد، اما در دستان پلیس! »

- « پلیس چیزی از من نخواهد یافت. » و من دیگر آرتور را چنین عصبانی ندیدم و ادامه داد: « اگر می‌خواهی به پلیس زنگ بزن، اما آنها هیچ چیز پیدا نخواهند کرد. »

در این زمان تمام ساکنین خانه از سر و صداها بیدار شده بودند. مری با عجله داخل اتاق شد، با دیدن تاج و صورت آرتور، به تمام ماجرا پی‌برد و از شدت شکی که از این صحنه بر او وارد آمده بود، نقش بر زمین شد و از هوش رفت.

من کسی را به دنبال پلیس فرستادم و آنها نیز به سرعت خود را رساندند. آرتور از من خواست که اجازه ندهم پلیس او را با خود ببرد و من نیز در پاسخ گفتم: « این مسئله‌ای ملی است زیرا که تاج به تمام مردم کشور تعلق دارد. »

- « اگر اجازه دهید که برای پنج دقیقه خانه را ترک کنم، حتماً آنها را می‌یابم. »

- « بله، آن وقت در این پنج دقیقه می‌گریزی یا شاید آنچه را که دزدیده‌ای در جایی مخفی می‌کنی. پسرم این واقعیت را قبول کن که پای تو به این مسئله کشیده شده و تو در این قضیه درگیرشده‌ای و هیچ چیز نمی‌تواند وضعیت را برای تو از این بدتر کند. اگر همین حالا بگویی که الماس‌ها را کجا گذاشته‌ای من هم همه چیز را فراموش می‌کنم و ترا می‌بخشم. » - « من از شما نمی‌خواهم که مرا ببخشید. » آرتور این حرف‌ها را گفت و به اتاقش رفت. من نیز پلیس را فراخواندم و آنها را به اتاق آرتور بردم و اجازه‌دادم که او را دستگیر کنند. پلیس نیز آرتور، اتاقش و تمام خانه را گشت اما چیزی نیافت.

همین صبح نیز او را به اداره‌ی پلیس بردند و من نیز با عجله به نزد شما آمدم تا از شما طلب کمک کنم. هرچه که پول بخواهید به شما خواهم داد. همین حالا نیز جایزه‌ای هزار پوندی برای یابنده‌ی الماس‌ها گذاشته‌ام. خدای من چه باید انجام دهم؟‌ من نام و اعتبارم، جواهرات با ارزش ملی و پسرم را در یک شب از دست داده‌ام. آه خدایا چه می‌توانم بکنم؟ »

شرلوک هلمز چند دقیقه خیره به آتش شومینه نگاه کرد و آرام و ساکت نسشت. آنگاه گفت:

GetBC(3);

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 13:51 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 چل سرخون

 

از ویکی‌نبشت

روزگاری عده ای بودند که به آنها چل سرخون (چهل سرخان) می گفتند.این آدمها که چهل نفر بودند بسیار شیاد وحقه باز بودند. آنها آدم های ساده را گیر می آوردند وبا کلک وحقه لختش می کردند و دار و ندارش را می گرفتند.یک روز یک نفر الاغی به بچه اش داد وگفت: این را به بازار ببر وبفروش. وبه بچه سفارش کرد که آن را کمتر از سی تومان نفروشد. شب عید بود و می خواستند با پول آن لباسی و کفشی و چیزی بخرند.گفت:"اگر بیشتر زورت رسید بفروش اما کمتر از سی تومان به هیچ وجه نفروش چون این الاغ بیشتر از سی تومان ارزش دارد"


 

 

 



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.